رفتم تو اتاق بزرگ ودر اندشت بود دیواراش دود زده بود ولی هر چی بود ازخونمون تو ده تمیز تر بود .کلی رختخواب روهم چیده شده بود.یه دختری اومد تو از خودم بزرگتر بود گفت تو کارگر جدیدی،اسمت چیه،گفتم خورشید گفت چه اسم قشنگی،حتما جا کوکب آوردنت اونو ماه پیش بیرون کردن بعدا جریانشو برات میگم.بعد رختخواب برام اورد گفت اون گوشه بخواب،امروز اجازه داری زود بخوابی از فردا تا آخرشب کار میکنی.
بعدم بهم لبخند زد ورفت.یکم دلم محکم شد یکیو پیدا کرده بودم دوکلمه باهام حرف میزد،تازه بهم گفت چه اسم قشنگی،هیچوقت هیچکس اینو بهم نگفته بود اسم فقط اسم بود برا صدازدن همین،تازه خیلی وقتا هوووووی صدامون میکردن ،لابد راحتتر بود تا اسممونو بگن.
رفتم تو رختخواب دلم تنگ شده بود برا همه چی برا مادر پدر وبرادرم برا دهمون برا تمام بدبختی وبیچارگیا که بهشون عادت کرده بودم،آدم وقتی به یه چیزی عادت کنه متوجه نمیشه چقدر عذاب آوره فکر میکنه همینه که هست،فکر میکنه همه همینقدر بدبختن،امان از عادت.
خوابیدم وصبح با سر وصدا اطرافیان بیدار شدم همه تند تند مشغول جمع کردن رختخوابا بودن،هنوز هوا تاریک بود،تو اون اتاق غیر من هفت تا کارگر دیگه میخوابیدن .اون دختر دیروزی صدام کرد گفت خورشید بیا من اسمم آمنه است بیا بریم.دنبالش راه افتادم رفتیم لب حوض صورتمونو شستیم وبعدش رفتیم تو آشپزخونه مش سکینه ویه خانم چاق که آشپز بود اونجا بودن ،یکی یه ملاقه شیر داغ برامون ریختن تو کاسه وگفتن زود چاشت کنید الان اهل خونه بیدار میشن وباید برین خدمتشون.
هوا روشن شد واهل خونه بیدارشدن هر کس مشغول یه کاری شد منو آمنه مسول کارای خرد وریز بودیم وباید جلو دست آشپز کار میکردیم.اشپز از جلو اجاق تکون نمیخورد هر چی لازم داشت ما باید میاوردیم ،اینو ببر اونو بیار وهزارتا خورده کاری.برام همه چیز عجیب وگیج کننده بود،تو آشپزخونه کلی وسیله بود یک عالمه دیگ وظرف وظروف بود،آمنه جای وسایلو نشونم میداد،اونروز مهمان داشتن و گوسفند قربونی کردن.وگوشتا رو اوردن تو آشپزخونه وآشپزم یه برش از یه کنده درخت رو گذاشت جلو روش وتند تند با یه چاقو وساطور باسرعت تیکه تیکش کرد،من خیره مونده بودم به دستش که چطور یکنفره یک گوسفند رو تقسیم کرد وریز ریز کرد،ما تو ده اگر بز میکشتیم ده نفر دوبه دو روبرو هم مینشستن واینطرف اونطرف یه تیکه گوشت رو میگرفتن وبا چاقوتیکه تیکش میکردن،واقعا اونهمه سنگ اون دور وبر بود چرا رو یکیشون گوشت خرد نمی کردن از سنگ فقط برا رو قبرا یا شکستن سر وکله همدیگه استفاده میکردن،موندم چرا عقلشون نمی رسید برا کارا دیگه استفاده کنن.
#داستاناون روز رو کلا تو آشپزخونه سر کردم همه چیز برام جالب بود ظرف وظروف، غذاها ،ادویه ها ،لباس پوشیدنا ،حتی لهجه ها،بعضی حرفا واصطلاحام که کلا نمیفهمیدم.
آخرشب خسته وهلاک برگشتیم تو اتاق وخوابیدیم.تنها امیدم به آمنه بود ،کلا منو سپرده بودن بهش تا ریزه کاریا رو یادم بده.فرداش گفتن باید بروید اتاق مهمان وظرفا رو تمیز کنید برا مهمان .تازه فهمیدم که اون خونه ای که ما توش بودیم وکلی رفت وامد داشت وچندتا اتاق ویه حیاط کوچک محل زندگی کارگراست وخونه اصلی نیست،آمنه گفت دنبالم بیا .چسبیده بودم بهش که گم نشم یه همچین جایی رو به خوابم ندیده بودم،حیاط وسیع با یه حوض بزرگ با کاشی آبی گلدانهای بزرگ دورش پر از گلای رنگارنگ،کف حیاط انقدر تمیز بود که حد نداره.دور تا دور خونه اتاق بود وپنجره های قشنگ رنگارنگ.گیج شده بودم هر طرفی رونگاه میکردم فقط زیبایی بود.هیچ صدایی نمیومد بجز صدای گنجشکا لابلای درختا.همه جا تمیز بود وبوی خوب میومد نه بوی عرق آدما نه مدفوع حیوونا.نمیدونم چقدر محو تماشا بودم که آمنه اومد دستمو کشید وگفت زود باش باید بریم کارا رو بکنیم.رفتیم تو یه اتاق کلی فرشای قشنگ اونجا پهن بود (به عمرم فرش ندیده بودم یه زیر اندازای زنای ده ما میبافتن با پشم بز که خیلی زبر بود ورنگاشم فقط سفید ومشکی وتکراری بود ما غیر بز نمیتونستیم چیزی پرورش بدیم چون خونه هامون رو کوه وسنگلاخ بود وفقط بزا راحت میتونستن حرکت کنن).رفتیم ویه کارگری گفت که باید بشینید دم کمد دیواری وکف بشقابای چینی رو با دستمال پاک کنیم چون ممکن بود خاک گرفته باشن.خدایا اینهمه زیبایی وظرافت چی بود بشقابای چینی با گلای خوشگل آمنه گفت محکم رو هم نزاریشون میشکنن.نمیتونستم ازشون چشم بردارم .آمنه پرسید چیه تا حالا بشقاب چینی ندیدی گفتم نه .گفت ای بابا تو از کجا اومدی که به همه چی زل میزنی وبرات غریبه.من از بچگی تو همین خونه بدنیا اومدم مادرم کارگر همینجا بود.وقتی سه چهارساله بودم مادرم مرد وخانم هم اجازه داد من همینجا بمونم الانم ده سالمه.
مش سکینه منو بزرگ کرد.به قیافش نگاه نکن خیلی مهربونه.ولی اخم میکنه که کارگرا ازش حساب ببرن.گفتم خوب بابات کو.گفت اصلا نمیدونم کیه مش سکینه میگه قبل دنیا اومدن من مرده.
نمیدونستم باید دلم به حالش میسوخت یا نه،یا دلم برا خودم باید میسوخت.اونروز بیشتر کارا رو آمنه کرد من فقط به همه چی خیره میشدم دلم میخواست همه چیو تو ذهنم نگه دارم دلم میخواست تمام مردم دهمونم اینجا بودن واین همه چیزای خوشگل رو میدیدن.موقعی که کارا تموم شد امنه گفت برو کفشاتو بپوش تا منم بیام.منم با سر رفتم تو شیشه در
#رمان
...